هميشه مي گفتي « بازي نكن »
بازي كار احمقانه اي است
جاي آن كار ياد بگير
براي همين من هرگز
هيچ بازي ياد نگرفتم
و هميشه بازنده بودم
حالا هم كه بزرگ شدم
خود را به باختن مي زنم
چون بزرگ هستم
و ديگر برد و باخت برايم مهم نيست
من به بازيها اهميت ندادم
اما تو دادي
تو با همين بازي
مرا سوسك كردي
مگس كردي
مرا برده ي خودت كردي
و بعد به من دستور دادي چه كنم
و چه نكنم
چون تو بازي را بلد بودي
و نگذاشتي كه من هم ياد بگيرم
پس حالا بيا تا آخر بازي كنيم
تو نقش كسي كه دستور مي دهد
و من نقش كودك احمقي
كه فقط گوش مي دهد
و همه دستورات تو را غلط مي فهمد
و كاري را كه تو مي خواهي
خلافش را انجام مي دهد
تو هي داد بكش !
من هي مي خندم
اين فقط يك بازي است
يك بازي كودكانه براي خنديدن
چرا گلويت را پاره مي كني ؟
من بايد كارهاي احمقانه كنم
اين فقط تاپ بازي است
همان بازي كه وقتي بچه بودم
آرزويش را به دلم گذاشتي
و گفتي نكن!
كار احمقانه اي است !
حالا تاپ ، چيز ديگر بگو
تاپ ، دستور ديگر بوده
تا من درست خلافش را انجام دهم
بگو كاري پيدا كن
تا من همه ي عصر بخوابم و هيچ كاري نكنم
بگو خانه را مرتب كنم
تا من خانه ات را به آتش بكشم
بگو مؤدب باش
تا من همه كلمات ركيك دنيا را اختراع كنم
بگو زندگي كن
تا من چشمهايم راببندم و بميرم
بگو مي خواهي زندگي كني
تا پدرت را در بياورم و نگذارم
بگو!
زود باش !
من دلم بازي مي خواهد
تو چطور ؟!
شل سيلوراستاين